اسید همه چیزش را ویران کرده است؛ دیگر اثری از گونههای سرخ و کشیدگی ظریف استخوان صورتش نیست. حالا ۴۰ روز و اندی است که بدون هیچ میلی برای صحبتکردن، تنها گوشهای مینشیند و از بین بخیههای چشمانش قطرههای اشک سرازیر میشود.
بارها لحظه اسیدپاشی را مرور کرده؛ «اول فکر کردم کسی قصد شوخی دارد و روی من آب میریزد، اما دفعه دوم که اسید را روی صورت و بدنم ریخت سوزشش بیشتر و بیشتر شد...». حالا دیگر خبری از مینای پرشور ۴۰ روز قبل نیست؛ مادر ۲۸ سالهای که این روزها را به امید برگشتن بینایی چشمانش در تاریکی کامل میگذراند.
همسرش از پشت تلفن چند باری تکرار میکند: «شما عکس قبل و الان همسرم ببینید، خودتان متوجه درد ما میشوید. نمیدانم چه کار کنم، فقط میخواهم تا دیر نشده هر کاری که میتوانم انجام دهم. صورتش له شده، فقط خدا کند بینایی چشمانش برگردد». داستان صورت و بدن سوخته مینا، به دعوای هفتههای قبل او با پسر همسایه برمیگردد؛ جوانی ایرانی که قصد داشت با دختر ۱۲ساله این خانواده افغانستانی دوست شود.
مینا یک روز در خیابان سیلی محکمی به صورت پسر همسایه میزند و حتی به مادرش شکایت میکند که دیگر پسرت مزاحم دخترم نشود. تا چند هفته بعد که دو جوان ترک یک موتور در خیابانی خلوت به صورت و بدن مینا اسید میپاشند و فرار میکنند. طبق تصاویر ثبتشده در دوربینهای آن منطقه که پلیس جمعآوری میکند، مشخص میشود یکی از آن موتورسوارها همین جوان همسایه بوده است.
فکر میکردم کسی روی من آب میریزد
نگران نابینایی خودش است. از ۴۰ روزی حرف میزند که برایش مانند کابوس پایانناپذیر پیش میرود. مینا احمدی، این مادر جوان افغانستانی، از روزی میگوید که همه زندگی خانوادهاش دگرگون شد و فرزندانش شاهد زجر مادری هستند که دیگر حتی لبخندی بر صورتش نقش نمیبندد؛ ۴۰ روز است که نمیبینم. به خدا گفتم من بنده بدی بودم که با من این کار را کردی؟
۴۰ روز بیمارستان بستری بودم و الان چند روز است به خانه برگشتم. اینجا کنار همسرم، دختر و پسرم حالم بهتر است، اما همه ما را فراموش کردهاند. این مدت چند بار صورتم را عمل کردند، درد پاهایم بیشتر است، اصلا بهسختی بدنم را حرکت میدهم... درد، دردم گاهی زیاد میشود. در این ۴۰ روز چند بیمارستان مختلف برای کارهای مختلف بستری یا عمل شدم. من که فعلا جایی را نمیبینم، اما میدانم صورتم داغان شده است، برای همین از پوست پاهایم برداشتند و به صورتم زدند. من میدانم که صورتم از بین رفته است...».
تا پیش از این اتفاق، مینا خیاطی میکرد و آن روز حادثه برای گرفتن سفارشها از خانه بیرون رفته بود. تأکید دارد که آن روز کامل و با جزئیات در خاطرش مانده است؛ «مگر میشود یادم برود؟ کامل در ذهنم است. رفته بودم تا سفارشهای کارم را تحویل بگیرم، خانه مادرشوهرم چند کوچه بالاتر از ماست، رفتم به آنها هم سری زدم تا بعد به خانه برگردم. آن روز شهادت حضرت بیبی فاطمه (س) بود و همه مغازهها تعطیل بود. برای همین در کوچه و خیابانها هم کسی نبود... دو یا سه تا کوچه که پایین آمدم، یکی از پشت درخت جلوی من آمد و روی من چیزی ریخت. اول فکر کردم کسی با من شوخی میکند و مثلا آب روی من میریزد.
صورت و چشمانم میسوخت که برای بار دوم روی من مایعی ریخته شد. دیگر من به زمین افتادم و شروع به کتکزدن من کرد، بعد هم فرار کرد. ساعت تقریبا هشت شب شده بود؛ چون شب بود و فرد لباس مشکی هم به تن داشت و ماسک زده بود، چهرهاش مشخص نبود. یک چشمم که همان موقع نابود شد، اما با چشم دیگرم هم دید آنچنانی نداشتم.
حالم خیلی بد بود، فقط یادم هست خیابان خیلی خلوت بود و جلوی هر ماشینی را میگرفتم، داد میزدم و کمک میخواستم. اما هیچکس نگه نمیداشت تا اینکه کمکم مردم دورم جمع شدند و از من آدرس خواستند. دیگر همانجا فهمیدم که روی صورتم اسید ریختهاند... من همان موقع نابود شدم. زنان و مردان دورم از من آدرس و شماره میخواستند، ولی من هیچ چیز یادم نمیآمد. گوشی من را گرفتند و با مادرشوهرم تماس گرفتند و آنها آمدند که بعد هم آمبولانس رسید و به بیمارستان شهید مدنی رفتیم...
در این مدت حتی صورتم را درست حرکت ندادم. به خودم میگویم این تو هستی؟ من که اصلا این شکلی نبودم. من که قوی و مغرور بودم، برای خودم کار میکردم، الان ۴۰ روز است که هیچکجا را ندیدهام. فقط یک بار در بیمارستان که چشمانم را باز کردند، چشم چپم دید خیلی کمی داشت... برای خودم مرور میکنم و میگویم خدایا این حق من بود؟ هر روز که از خواب بیدار میشوم هیچکجا را نمیبینم، تمام روز بغض دارم و گریه میکنم. چرا؟ چون پسر همسایه مزاحم دخترم میشد، من به او سیلی زده بودم و با مادرش هم بحثم شده بود. برای تلافی باید چنین میکرد؟...».
دوربین همه چیز را ثبت کرده است
همسر مینا در تمام طول مکالمه صدای لرزانی دارد و از درماندگی و استیصال خودش در برابر این درد بزرگ میگوید. بیشتر روز را یا بیهدف در خیابانها قدم میزند یا پیگیر کارهای همسرش است. این مرد جوان اینطور شروع میکند: «چشمان همسرم بخیه دارد، اما گاهی میبینم اشکش سرازی شده، واقعا به هم میریزم. در این ۴۰ روز شش عمل برای صورت و پنج عمل دیگر داشته است. وقتی باندهای دست و صورت و پاهایش را باز میکنیم، واقعا قلبم درد میگیرد. همه گوشت بدنش له شده. اولین بار که دیدم همسرم به چه روزی افتاده رفتم یک گوشه نشستم و گفتم خدایا خودت کمکش کن».
این پدر جوان از بازداشت متهم به اسیدپاشی میگوید که طبق دوربینهای همان منطقه دو جوان سوار بر موتور بودند که یکی از آنها اسیدپاشی میکند و بعد سوار بر ترک موتور فرار میکنند. صحبتش را ادامه میدهد: «به خدا میگویم مگر آن جوان بنده تو نبود؟ چرا با ما این کار را کرد؟
کلیت داستان همین است که پسر همسایه میخواسته با دختر ۱۲ساله من دوست شود و چند باری هم مزاحمت ایجاد کرده بود، برای همین خانمم چند باری به صورت او سیلی زده بود و با مادرش هم بحث جدی داشت که پسر شما مزاحم دختر من میشود و جلوی این کارش را بگیر. طبق فیلمهای دوربین آن منطقه، این پسر با یک پسر دیگر سوار آن موتور بودند و به خانم من اسید پاشیدند.
آگاهی همه پیامهای این پسر همسایه به ما مثل اینکه اگر دخترت با من دوست نشود او را میدزدم را پرینت گرفته، ولی الان آن یکی پسر بازداشت است و این برای خودش در محل ول میچرخد. آن یکی در کانون اصلاح و تربیت است، ولی این یکی که سنش قانونی است و در این مدت ما را اذیت کرد، آزاد است... فردا صبح همان روز پلیس آگاهی به محل ما آمد و پنج، شش دوربین مغازه و خانهها را بررسی کرد و کامل معلوم است دو نفر سوار موتور میشوند که یکی از آنها اسید را میریزد و بعد هم فرار میکنند. این دو پسر فامیل هم هستند و در محل هم همیشه با هم بودند.
خانواده آنها در این شرایطی که ما هستیم، به ما میگویند روی کاغذ بنویسیم آنها را بخشیدیم... درحالیکه مشکلات این روزهای ما کم نیست، ما، چون افغانستانی هستیم، بیمه نداریم و این مدت چند باری برای بیمه به اداره اتباع رفتم، ولی فایده نداشته. این مدت هزینههای صد میلیون و ۲۰۰ میلیون کردیم. فقط یک پانسمان ساده که مرتب باید تعویض شود ۸۰۰ هزار تومان است. یک دست و پا تقریبا کامل سوخته و از بین رفته... بعد از چند بار عمل چشمانش همچنان دکتر میگوید توکل به خدا داشته باشید و صبر کنید. تمام صورتش از بین رفته، عکس قبل و الانش را مقایسه کنید، ببینید چقدر صورتش کوچک شده... در این ۴۰ روز اصلا حرف نزده. دکتر میگفت حرف نزند فکش خشک میشود، حالا چند روزی است که بهتر شده، نمیدانم این روزها باید چه کار کنم و قلبمان به درد آمده..».